در طول سه ماه آخر زندگى، در حالات او تغيير عجيبى پيدا شده بود. لحظهاى از سخن گفتن دربارهى شهيد شيخ راغب حرب فارغ نمىشد.مدام از او و مقاومت جنوب و به خصوص شهر جبشيت و لزوم پشتيبانى از آنان مىگفت. هر لحظه در حالت انتظارى شديد از اخبار عمليات و مقاومت مردمى در مناطق جنوب لبنان به سر مىبرد. مدام در چشمانم نگاه مىكرد و با تبسمى زيبا مىپرسيد: «اگر من شهيد شوم، تو چه كار مىكنى؟»
يك شب قبل از عمليات، به ديدار خانوادهى يكى از دوستان شهيدش رفت؛ در حالى كه رو به روى تصوير بزرگ شهيد نشسته بود، در گوش پدر او گفته بود: «از پسر شهيدت چيزى نمىخواهى؟ به زودى او را زيارت خواهم كرد».
غروب روز شنبه، كنار خانواده در بيروت نشسته و مشغول خوردن غذابودم كه خبر عمليات شهادتطلبانه در جنوب را شنيدم. ناگهان يكه خوردم. ناخودآگاه برخاستم و درميان تعجب اهلخانه، به اتاق ديگر رفتم و شروع كردم به گريستن. احساس مىكردم بلال شهيد شده است، و اينگونه نيز شده بود.
يكى از مسئولين امنيتى حركت امل كه فردى مذهبى و انقلابى بود(وى بعدها و در پى انشعابات مختلف، از اين سازمان جدا شد) ترتيب عمليات را داد و وسايل لازم ماشين و مواد منفجره را فراهم كرده بود. رابين رايت دربارهى بلال فحص نوشته است:
«بلال از نبيه برى مرخصى گرفت و براى زيارت مرقد حضرتزينب(س) به دمشق رفت. وقتى از مرخصى برگشت، از تمام دوستانش خداحافظى كرد و حلاليت طلبيد و براى عمليات عازم جنوب لبنان شد. مسئولين امل در اولين ساعات پس از عمليات شهادتطلبانهى بلالفحص، مبهوت مانده بودند كه چگونه اين خبر را اعلام كنند؛ چرا كه خود را به دور از اين گونه اعمال مىدانستند. بعدها بر حسب مقتضيات زمانى، بلال را از قهرمانان خود اعلام كردند.»
وصيت نامهى شهيد بلال احمد فحص
بسماللَّه الرحمنالرحيم «ولا تحسبن الذينقتلوا فى سبيلاللَّه امواتاَ بلاحياٌ عند ربهم يرزقون.» قرآن كريم
اين وصيت نامه را براى خانواده و دوستان و هر كسى كه روزى از روزها مرا شناخته يا ديده است مىنويسم. از همهى كسانى كه اين وصيت را مىخوانند، مىخواهم كه مرا حلال كنند. اگر خطايى در حق آنها از من سر زده است، حتى اگر مرا نمىشناسند، شايد روزى خطايى از من غيرعمد در حق آنان سر زده باشد.
از مادربزرگ مهربانم مىخواهم كه مرا حلال كند؛ به خاطر كوتاهىهايى كه بر او روا داشتم. مىخواهم كه بر من گريه نكنيد؛ چرا كه شهيد، گريه نمىخواهد، بلكه اشكها، شهيد را به آتش مىكشند؛ چون شهادت، عروسى ابدى و جاودانى است.
از پدر بزرگم هم مىخواهم كه خيلى سريع و بلافاصله ترتيب طلاق فاطمه و برگرداندن مهريهى او را بدهد. مهريهى او پنج هزار ليرهى لبنانى است. حتى اگر قبول نكرد و رد كرد، به او بدهيد. مهم اين است كه اين امر انجام شده باشد. مهمترين وصيتم اين است و اگر اين كار را انجام ندهيد حلالتان نمىكنم. با حرارت و گرمايى خاص از پدر بزرگم و عمهها و عموها و هر كه مرا مىشناسد، حلاليت مىطلبم.
از فاطمه مىخواهم كه مرا حلال كند. قسم مىخورم به خداوند كه اگر كوتاهىاى در حق او مرتكب شدهام، غيرعمدى بوده و هيچ قصدى دركار نبوده است. در اينجا اعتراف مىكنم كه او با من معاملهاى زيبا و خيلى، خيلى خوب انجام داد. از او خواهش دارم كه برايم سوره فاتحه را بخواند و همواره مرا به ياد بياورد. من هم او را دعا خواهم كرد كه همواره و در زندگى بعدىاش موفق باشد.
در آخر به همهى شما وصيت مىكنم: «اگر چيزى از بدنم يافت شد و خواستيد مرا دفن كنيد، خواهش مىكنم در «روضه الشهيدين» (بيروت) باشد و قبرم يك طبقه باشد و بر سنگ قبرم پرچم سبز رنگ سازمان امل نصب شود و اين آيه نوشته شود: هذا زمن يبكر فيه الفقراء يقاتلون فى سبيلاللَّه فيقتلون و يقتلون»
در لبنان براى چه چيز كشته مىشويم؟
نيحما دوگاك خبر نگار نشريهى صهيونيستى «يِديِعوت آهارونوت»، بهنقل از يكى از نجات يافتگان عمليات شهادتطلبانهى «المطلّه» نوشت:
«گروهبان «عِمرام ليوى» مىگويد: بعد از حادثهى انفجار، وقتى كمىحالم جا آمد و چشم باز كردم، نگاهى به اطراف انداختم. كمى آن سوتر،دوستم «ايلى حَزان» را ديدم؛ در حالى كه روى زمين به حالت درازكش افتاده بود. تمام بدنش بر اثر آتش انفجار سوخته بود. به حدى كه هيچ اثرى از لباس نظامىاى كه بر تن داشت، ديده نمىشد. همه سوخته و سياه شده بودند. بدنش هم مثل ذغال سياه شده بود. انگار همه دود شدهاست. درد شديدى داشتم، ولى احساس مىكردم اتفاق خطرناكى براى من نيفتاده است. در همان حالت، رو كردم به طرف دوستم «ايلى» و گفتم: ناراحت نباش ايلى، چيزى نشده، تو حالت خوب است. خوبِ خوب. گريه نكن! ولى خودم مىدانستم كه حال او به هيچ وجه خوب نيست. احساس مىكردم ايلى خواهد مُرد. تمام بدنش سوخته بود. مرگ او را نزديك مىديدم. كمكم متوجه شدم كه حال خودم هم خوب نيست. نيمى از بدنم داغان شده بود. حتى به اندازهى يك سانتى متر هم نمىتوانستم تكان به خودم بدهم. به دهها متر اطراف خودم كه نگاه كردم، در كمال ناباورى تكه پارههاى اجساد سربازان اسرائيلى همرزم خود را ديدم كه همه جا پراكنده بودند. زمين، سياه شده بود. پر بود از گوشت و خون! آنچه كه به چشم مىآمد، تكههاى بدن سربازان بود.
همهى ما، در يك آن به هوا پرتاب شديم. بدترين چيزى كه به چشممآمد، ديدن اين صحنه بود كه همه كشته شدهاند. بدنهاى همه يا سوخته بود و يا تكهتكه شده بود.»
گروهبان عمرام ليوى، در اتاق شمارهى 3 همراه شش مجروح ديگر اين حادثه، در بيمارستان نظامى «تَلِ هِتومير شمالى» در «تل آويو» بسترى است. همهى آنها به شدت سوختهاند. بعضى از آنها 80« سوختگى دارند، و به بعضى از آنها اصلاً اميدى براى مداوا نيست. آنهايى هم كه زنده مىمانند، بايد تا ابد تحت نظر پزشك زندگى كنند.
در اتاق بغلى عمرام، دوستش «ايلى حزان» بر روى تختى دراز كشيده است كه به گفتهى دكترها، شانسى براى زندگى نخواهد داشت و مدت زيادى زنده نخواهد بود. گروهبان عمرام تعريف مىكند: چند روزى مرخصى گرفته و به ميان خانوادهام رفته بودم. من تا الان به هيچ وجه اعتقادى به اين جنگ نداشتم؛ ولى الان معتقدم كه اين مكافات من بود. هنگامى كه از مرخصى برمىگشتم، همراه ديگر سربازان منتظر بوديم تا ماشين ما را سوار كرده و به داخل لبنان منتقل كند. دو سال است كه در لبنان خدمت مىكنم. در طى اين مدت، دوبار هم مجروح شدهام،آن هم در لبنان.
همه سربازها جمع شده بوديم كه كاميون بيايد و همهمان را سوار كند. وقتى سوار شديم، ايلى كنار من نشست. با هم گپ مىزديم و از هرچيزى سخن مىگفتيم. ايلى به من مىگفت كه از لبنان خيلى مىترسد.نمىدانم چى بود كه همهى آنهايى كه در كاميون سوار بوديم، اين احساس ترس و خوف شديد را داشتيم.
هر بار كه سوار ماشين مىشديم، با بچهها مىگفتيم و مىخنديديم؛ ولى آن روز، همهمان احساس ترس مىكرديم. ترس و وحشت بر همهى ما خيمه زده بود. حتى يك نفر هم خنده بر لب نداشت.اصلاً كسى حرف نمىزد.
همان طور كه در ماشين نشسته بوديم، از دور ديدم كه يك كاميون قرمز رنگ به طرف ما در حركت است. سرگرد «آبراهام بوگلين» كه در ماشين جيپ اسكورتِ جلوى ما نشسته بود (او در عمليات كشته شد)، به رانندهى كاميون قرمز رنگ اشاره كرد كه خارج از جاده توقف كند تا ما رد شويم. جاده، خيلى باريك بود.
رانندهى كاميون، به آن صورت كه بايد، از جاده فاصله نگرفت. كاميون ما كه خواست از پهلوى آن بگذرد، در يك آن انفجار وحشتآورى رخداد كه مىتوانم بگويم «به چشم خودم جهنم را ديدم».
با انفجار، همرزمانم را ديدم كه بدنشان در هوا چرخ مىخورَد. آنان را ديدم كه گريه مىكنند و فرياد مىزنند. احساس مىكردم فقط من يكى، از آن جهنم زنده گريختهام! هيچ سربازى را نديدم كه روى زمين ايستاده باشد، همهى آنهايى كه سوار جيپ بودند، بدنهايشان بر روى زمين ولو بود. هيچ كس نبود كه كمكشان كند.
چه شده بود؟ چهطور اين اتفاق براى ما افتاده بود؟ حدود 80 سرباز در ماشينها بودند. حتى يك نفر را هم نديدم كه بر روى دو پاى خود ايستاده باشد. همه بر روى زمين، اين طرف و آن طرف، درازكش افتاده بودند و تكههاى بدن، همه جا پخش بود. هيچ چيز نبود به جز گريه و فرياد،التماس كمك و بوى لختهى خون و مرگ.
به همين حال وسط منطقه مانديم. فقط احساس كردم يكى دارد با چاقو لباسهايم را پاره مىكند؛ ولى پيراهنم به پوست بدنم كه سوخته بود، چسبيده بود. دوباره بىهوش شدم. سپس خودم را در بيمارستان يافتم.پزشكان نظامى مىگويند من چند هفته يا ماه ديگر، مرخص خواهم شد. آنها به من وعده مىدهند كه زنده از اينجا خارج خواهم شد، ولى من نمىدانم چگونه خارج خواهم شد؛ چگونه؟ آيا به حال طبيعى خود باز خواهم گشت؟ يا اينكه تا آخر عمر، زمينگير مىشوم؟
من مىخواهم حرفى بزنم كه بايد آن را خيلى پيشتر از اينكه اين اتفاق بيفتد، مىگفتم. دوست دارم اين حرف را دو سال پيش كه براى خدمت به لبنان قدم گذاشتم، مىگفتم. در هفتهى دومى كه وارد سرزمين مرگ، لبنان شدم، اين حرف را مىزدم كه: ما در لبنان از چيزى دفاع مىكنيم كه بايد بهاى سنگينى برايش بپردازيم. ما در اين جنگ، خسارت زيادى ديديم و هيچ فايدهاى برايمان نداشت، جز اينكه همه آنجا بميريم. همه، مجروح شديم و خواست هيچ كداممان از ورود به لبنان، چنين چيزى نبود. ما را به لبنان مىفرستند، براى اينكه آنجا بميريم. چرا؟ براى چه چيز؟»!
نظرات شما عزیزان: